loading...
تجربه های سبز
فخری دهقان منشادی بازدید : 16 جمعه 17 آذر 1391 نظرات (0)

در ابتدای قرن 19 ، داستان  نویسی که بیشتر داستانهای ترسناک مینوشت ، به نام "ادگار آلن پو" داستانی به این مضمون نوشت :

یک کشتی در دریا غرق میشود و فقط 4 نفر از سرنشینانش زنده میمانند .

به سبب طی شدن روز های متوالی 3 نفر تصمیم میگیرند فرد جوانتر را که نامش "ریچارد پارکر"بود کشته و اورا بخورند .

در عالم واقع سه سال بعد کشتی باری به نام "فوندرد میگو بینتا" در دریا غرق شد و تنها 4 نفر از مسافرانش زنده ماندند و سه نفر از آنها اقدام به قطل نفر جوانتر کرده و اسم آن جوانک نگون بخت "ریچارد پارکر" بود !!

فخری دهقان منشادی بازدید : 14 جمعه 17 آذر 1391 نظرات (0)

روزی شیطان تصمیم گرفت از کار خود دست بکشد . بنابر این اعلام کرد که میخواهد ابزارش را به قیمتی مناسب به فروش بگذارد .

پس وسایلش را به نمایش گذاشت که شامل خود پرستی ، ترس ، نفرت ، خشم ، حرص ، حسادت ، شهوت ، قدرت طلبی و ... میشد .

اما یکی از این ابزار بسیار کهنه و کارکرده به نظر میرسید و شیطان حاضر نبود آن را به قیمت ارزان بفروشد .

کسی از شیطان پرسید :"این وسیله گران قیمت و کهنه چیست ؟" شیطان گفت :"این نا امیدی و افسردگی است ." پرسیدند :"چرا اینقدر گران است؟"

گفت :"زیرا این وسیله برای من بیشتر از ابزار دیگر موثر بوده است . هرگاه سایر وسایلم بی اثر میشوند ، فقط با این وسیله میتوانم قلب انسانها را بگشایم و کارم را انجام میدهم .

اگر بتوانمکه کسی را وادار کنم که احساس نا امیدی ، دلسردی و تنهایی کند ، آنوقت میتوان با او هر چه میخواهم بکنم .

من این وسیله را روی تمام انسانها امتحان کردم برای همید کهنه است .

فخری دهقان منشادی بازدید : 15 جمعه 17 آذر 1391 نظرات (0)

ابو سعید ابوالخیر در مسجدی سخنرانی داشت . مردم از روستا ها و شهر های اطراف آمده بودند .

جای نشستن نبود و بعضی ها بیرون نشسته بودند .

شاگرد ابو سعید گفت : تو را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید.

همه یک قدم پیش گذاشتند سپس نوبت به سخنرانی ابوسعید رسید . او از سخنرانی خود داری کرد . مردم اعتراض کردند ، ابو سعید پس از مدتی سکوت گفت : هر آنچه من میخواستم به شما بگویم شاگردم به شما گفت .

شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک تر شود .

دانستن کافی نیست باید به دانسته های خود عمل کنید .

فخری دهقان منشادی بازدید : 15 جمعه 17 آذر 1391 نظرات (0)

وقتی راه رفتن آموختی ، دویدن بیاموز . دویدن که آموختی ، پرواز را بیاموز .

راه رفتن بیاموز ،زیرا راههایی که میروی جزئی از تو میشود و سرزمین هایی که میپیمایی ، بر مساحت تو اضافه میکند.

دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر .

پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا بشی ، برای آنکه به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی .

من راه رفتن را از سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت .

باد ها از رفتن به من چیزی نگفتند ، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمیشناختند .

پلنگان دویدن را یادم ندادند ، زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند .

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند ، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آنرا به فراموشی سپرده بودند .

اما ...

اما سنگی که در سکون را کشیده بود رفتن را میشناخت.

کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود ، دویدن را میفهمید .

و درختی که پاهایش در زمین بود از پرواز بسیار میدانست .

آنان از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت .

 

فخری دهقان منشادی بازدید : 16 جمعه 10 آذر 1391 نظرات (0)

 

در یک شهربازی پسرک سیاه پوست به مر بادکنک فروشی نگاه میکرد ...

بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و به این وسیله جمعیتی از کودکان را برای که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار میکردند را جذب خود کرد . سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یه بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد . بادکنک ها سبک بال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند ... پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود ! تا اینکه پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : آقا ! اگر بادکنک سیاه را هم رها میکردید آیا بالا میرفت ؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود و بادکنک به سمت بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت : پسرم آن چیز که سبب اوج گرفتن بادکنک میشود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که درون آن قرار دارد ... دوست کوچک من زندگی هم همینطور است آنچه باعث رشد آدمها میشود رنگ وظاهر آنها نیست ... مهم درون آدمهاست ، و چیزی که درون آدمهاست تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هر چقدر ذهنیات ارشمند تر باشد ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدمها میشود ...

فخری دهقان منشادی بازدید : 16 شنبه 27 آبان 1391 نظرات (0)

دانش آموزان من!چقدر شمارا دوست دارم!من روزها و ماه ها به امید آموختن شما پا به مدرسه گذاشتم.هرروز با نگاه امیدوار شما را نظاره میکردم.

ای ثمره های من!

چگونه می توانم با رفتن شما از شما دل بکنم؟!من برا ی یکایک شما آرزو ها دارم.شما مدت زمانی با من بودید و حال میروید تا به فرداهای روشن برسید.

ای امیدهای من!شما میروید...ولی می دانم که آموخته هایم تا آخر راه با شماست.پس برایتان دعا می کنم!

ای خداوند بزرگ!

ای که هستی من ز تو سرچشمه گرفته!

ای خدایی که مرا در مقام معلمی نشاندی!

ای خدایی که به خاطر تو به کلاس گام گذاشتم!

و ای خدایی که علم را درج نهادی!

تو را سوگند می دهم که دانش آموزانم را تنها نگذاری.آن ها را به خودشان واگذار مکن.

کاستی ها را بر آنان ببخش و بر آن ها خشم مگیر!

ای همه امید،ای همه سعادت و ای همه خوشبختی!

هرکس به تو آزید،در پیروزی بر نفس اماره بر خود نازید.به گلهایم نور الهی ات را بتابان و ریشه های آنان را نخشکان.

دانش آموزان!

به خدا میسپارمتان،نه به نه به کسان.عاقبت به خیری را از ایزدمنان برایتان خواهانم.دعای خیر بدقه ی راهتان باد.

فخری دهقان منشادی بازدید : 7 سه شنبه 23 آبان 1391 نظرات (0)

نجاری پیری بود که می خواست بازنشسته  شود.او به کارفرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.

کترفرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند،ناراحت شد.او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار تنها یک خانه دیگر بسازد.نجار پبر قبول کرد،اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست.او برای ساختن این خانه از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی به ساختن خانه ادامه داد.

وقتی کار به پایان رسید،کارفرما برای وارسی خانه آمد.او کلید خانه را به نجار داد و گفت:"این خانه متعلق به توست،این هدیه ای است از طرف من برای تو"

 

می توانیم همیشه بهترین و زیباترین و کاملترین اثر را از خود بجا بگذاریم.

 

حتی

 

متنی که می نویسیم،صحبتی که میکنیم،لبخندی که می زنیم و.....

فخری دهقان منشادی بازدید : 2 سه شنبه 23 آبان 1391 نظرات (1)

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.

عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد.در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند.برای پیدا کردن کرمها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار،کمی در هوا پرواز می کرد.

 

سالها گذشت و عقاب پیر شد.

 

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش برفراز آسمان ابری دید.او با شکوه تمام،با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش،برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.

عقاب پیر،زده نکاهش کرد و پرسید :"این کیست؟"

همسایه اش پاسخ داد:"این عقاب است-سلطان پرندگان.او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم."

 

سرانجام عقاب پیر مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد.زیرا فکر میکرد مرغ است!!!!!!!!!!!!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظر شما درباره وبلاگ ما چیست ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 5
  • بازدید کلی : 320
  • کدهای اختصاصی